ورودی برای هر موتور سیکلت در پارک ملی ده لیر هست پارک بسیار تمیزو همه جا آلاچیق داره، هر پانصد متر تابلوهای پلاژ خودنمای می‌کنه. با خودم فکر میکنم که زیرساخت گردشگری باید اینجوری فراهم بشه نه مثل ایران که توریست ها حتی نمی تونن با پوشش دلخواه خودشون وارد ایران بشن.

نوار ساحلی زیبای آک دنیز رو ادامه میدیم و غروب می رسیم بدروم، هوا عالی، و جاده ای که از کنار دریا میگذره بسیار زیباست، غروب وارد بدروم میشیم، به جرات می توانم بگم بدروم زیبا ترین شهر ترکیه است، خونه های یک دست سفید، بدون ساختمان های بلند و مردم خون گرم و مهربان، اینها همه کاری میکنن که ما پنج روز در بدروم بمونیم.
با دوستان زیادی آشنا شدیم، لوانت و خدیجه میزبان ما هر دو بازنشسته بودند و بعد از چندین سال زندگی در آنکارا اومده بودن بُدروم تا دوران میانسالی رو با آرامش طی کنند.
فقط یک پسر داشتند که اونم در آلمان زندگی می کرد، لوانت و خدیجه هم عاشق سفر با موتور بودند و سه تا موتور داشتند، دو تا اسکوتر برای داخل شهر و یه موتور بزرگ(هوندا آفریکا توین) برای سفر.


صبح زود قرار بود بریم پیاده روی کنار ساحل، نوار ساحلی رو یواش یواش داشتیم می‌رفتیم، اینجا سگها برای خودشون پادشاهی میکنن، مردم ترکیه با حیوانات مهربون هستند، یه جا دیدم سگه رفته بود داخل نمایندگی ترک سل خوابیده بود و کسی هم کاریش نداشت، همزمان که داشتیم قدم می زدیم یه سگ هم ما رو همراهی میکرد، به قسمتی رسیدیم که یک عالمه کشتی لوکس پارک شده بود.
لوانت گفت: ببین ، اینا رو ببین، این پولدارهای لعنتی فقط سالی یک بار از اینا استفاده میکنند! فقط ماهی هزار دلار برای کرایه اسکله باید پرداخت کنن، ده میلیون یورو پول اینجا خوابیده و طرف فقط سالی یک بار ازش استفاده می‌کنه! تازه هر روز صبح یکنفره میاد و تمیزش می‌کنه، واقعاً که کار سختیه!
بعد توضیح داد که یک روز در حال پیاده روی بوده و درب عقب یکی از کشتی های تفریحی باز بوده، گفت حدس بزن چی توش بود؟
گفتم:چی؟
گفت: یه فراری گرون قیمت
گفتم: دوست داشتی یه کشتی تفریحی مثل اینا داشته باشی؟
گفت: نه، با این کارم ده هزار نفر فقیر تر میشن!
لعنتی چه جوابی داد !
حرفش مثل کاردی که به استخون برسه تا مغز و استخوانم اثر کرد!
بعد از ظهر دوستای قدیمی لِوانت رو دیدیم، اِرجان دوست لوانت خیلی سال قبل اومده بود ایران، خیلی سال پیش منظورم چهل سال پیش بوده، زمان شاه.
سر میز نشسته بودیم و داشتیم در مورد خیام و شعر ایرانی صحبت می کردیم، پرسید هنوز حجاب اجباری هست؟
– آره
می‌گفت : اون موقع ایران خیلی پیشرفته تر از ترکیه بود ولی الان نه!
-اوایل انقلاب یه پروژه داشتیم تو شهر ساری، سر یه چهارراه داشتم رد می شدم دیدم یه عده دارن تظاهرات می کنن، بعد جمعیت برگشتن به سمت یه ساختمان و شروع کردن به فوش دادن و پرت کردن سنگ به سمت یکی از طبقه ها!
از راننده پرسیدم چی شده؟
گفت: یه خانم بی حجاب از پنجره سرش رو بیرون آورده بود، دارن به اون فوش و ناسزا میدن؟
ادامه داد، بعد ها معلوم شد اون خانم اهل ترکیه بوده و اصلا از اتفاقات اون زمان ایران خبر نداشته.
پرسیدم : کدوم شاعر ایرانی رو می‌شناسی؟
-عمر خیام!
اکثرا شعرهاش رو می خونم و دوست دارم.
شب ندا برای دوستان جدیدمون دف زد، اینقدر از دف زدن ندا به هیجان اومده بودن که رفتن همسایه بغلی رو هم صدا زدن!
خانم همسایه چندین بار با صدای بلند رو به ندا گفت: چوک محتشم والا!

***

نزدیکای ظهر اومدم تو حیاط دیدم مخمل رادیاتورش سوراخ شده! با چسب دوقلو نشتی رو گرفتم و بعد از ظهر رفتیم مرکز شهر تا تو اسکله پیاده روی کنیم، پشت چراغ قرمز یه موتور سوار اومد کنارمون و با لبخند پلاک ما رو نشون داد و گفت: آااا ایران !
پرسیدم شما چی؟ ترکیه؟
گفت نه از آلمان اومدیم!
چراغ سبز شد و مجبور شدیم حرکت کنیم ، پست چراغ قرمز بعدی به فاصله پانصد متر دیگه دوباره توقف کردیم و ادامه صحبت…
گفت: خانمم خیلی دوست داره بیاد ایران، این اسکوتر رو از هتل اجاره کردیم، خواستیم بریم بدروم رو بگردیم.
چراغ دوبار سبز شد و حرکت کردیم،  پونصد متر جلو تر سر چراغ بعدی پرسید مسیرتون کجاست؟
گفتیم ما هم اومدیم بدروم و بگردیم و بعدش ادامه سفر به سمت آنتالیا.
چراغ که سبز شد با هم حرکت کردیم گفتم لطفا نگهدار!


کنار خیابان توقف کرد، گفتم: می‌خوایم شما رو به یه قهوه مهمان کنیم، دوست دارید به ما ملحق بشید!
زوج آلمانی یه نگاهی به همدیگه کردند و شوهرش گفت: راستش ما هم می‌خواستیم به شما همین پیشنهاد رو بدیم! ولی خانمم خجالت می کشید!
تو مرکز شهر موتور هامون رو پارک کردیم، دنیل و ایوان سیزده سال بود با هم زندگی میکردند و یه دختر چهار ساله هم داشتند.
در مورد ایران خیلی سوال داشتند، نحوه پوشش، آیا اونجا برای گیاه خواری خوبه؟
یا مثلاً پرسیدن، ازدواج نکردیم بیایم ایران برامون مشکلی پیش نمیاد؟
موقع خدا حافظی شماره هامون رو رد و بدل کردیم و قرار شد دوستان جدیدمون رو تو ایران ببینیم.
شب برگشتیم خونه ، سر میز شام با خدیجه و لوانت در مورد ازدواج و زندگی مشترک حرف زدیم.
گفت: ما سی و دو سال هست با هم زندگی میکنیم، و فوری به عکس از دوران دانشجویی نشونمون داد، هر دو جوان و پر انرژی. بعد لوانت به شوخی گفت: من می دونم جوان بودن چه حسی داره، ولی تو نمی دونی پیر بودن یعنی چی!
آخه همین پارسال عمل قلب باز انجام داده بود، امروز هم رفته بودن برای چک آپ و دکتر گفته بود مشکل خاصی نداری.
ندا گفت: قبل تر ها ازدواج تو ایران خیلی سخت بود، طرف می رفت خواستگاری و بدون هیچ شناختی ازدواج می‌کردن!
الان خیلی ها رو میشناسم که زن و شوهر اصلا با هم تفاهم ندارن ولی هنوز زندگی میکنند.
خدیجه با تعجب فریاد زد، چرااااا؟
گفتم: مِجبور
لوانت گفت: قبلا هم تو ترکیه همین جوری بود، ازدواج مثل جعبه جادویی بود، یک موقع جعبه باز میشد و تو سورپرایز می‌شدی!
گفتم : آره نمونه اش همین احمد، خانمش مذهبی تند رو خودش فیلسوف!
احمد می‌گفت: یواش یواش مای فرند، زندگی خیلی با سرعت میگذره ولی تو می تونی با یواش زندگی کردن کنترلش کنی!
لوانت رو به من کرد و گفت: می دونستی ارسطو میگه، اگه ازدواجت موفقیت آمیز باشه خوشبختی، اگه نه مثل من فیلسوف میشی.
موقع خدا حافظی گفتم، لوانت ما وقتی تو سفر هامون با زوج هایی مثل شما آشنا میشیم به زندگی امید وار میشیم.
چند روز بدروم گردی ادامه داشت، هر روز غروب می‌رفتیم اسکله و کنار کشتی های که تور برگزار می کردند قدم می زدیم، خوشبختانه زمانی که ما اومدیم فصل توریست نیست و همه جا خلوته، ظهر ها هم که ندا و خدیجه میرفتن پلاژ برای شنا کردن.
روز چهارشنبه با لونت و خدیجه سوار بر موتور حرکت کردیم سمت فتیه، تا فتیه دویست و پنجاه کیلومتر بود مسیر ساحلی بسیار زیبا و هوا عالی بود تا ظهر رسیدیم فتیه و از اونجا با لوانت و خدیجه خداحافظی کردیم، اونها رفتن سمت اورفا و ما فتیه موندیم.


فتیه مکانی توریستی و خیلی گرونی هست، اینجا اکثرا میان تا پرواز با پاراگلایدر رو تجربه کنند، وقتی قیمت گرفتیم دیدیم نفری صد دلار باید هزینه کنیم، گفتیم چه کاریه تو ایران با حداقل قیمت تجربه اش می کنیم.
دنبال جایی برای کمپ بودیم با استفاده از برنامه Ioverlander یه جایی رو پیدا کردیم که نزدیک دره پروانه ها بود، ظاهراً حیاط یک هتل بود که به رایگان در اختیار مسافرین قرار می‌دادند تا کمپ کنن.


بعداز ده کیلومتر رسیدیم، متل مونتنگرو با روی باز از ما استقبال کردند،صاحب متل بایرام پسری جوان بود که انرژی مثبتش از دور فریاد میزد، اونجا دوش و وای فای هم رایگان در اختیار ما قرار دادن، روز بعد دره پروانه ها رو دیدیم، دره ای به عمق بیشتر از صد متر با دیواره های بلند که در بعضی قسمت ها با کمک طناب می رفتیم پایین.
وسط راه هم بارون گرفت و ما مجبور شدیم سرعتمون رو کم کنیم، ولی وقتی رسیدیم پایین اینقدر زیبا بود که ارزش اون همه سختی رو داشت.


آب به قدری شفاف و تمیز بود که کف دریا رو میشد دید، عده ای هم از فتیه با قایق اومده بودند. تو این مسیر قایق ها در رفت و آمد بودند و توریست ها رو جا به جا می‌کردند.
چند ساعتی کنار این ساحل زیبا بودیم و حسابی آب بازی کردیم، ساعت حدود پنج بعد از ظهر برگشتیم سمت متل بایرام. تو راه برگشت با یه دختر و پسر استانبولی آشنا شدیم که اونها هم با موتور سفر می‌کردند، جالبه بدونید وقتی اومدن متل بایرام تا کمپ کنن قبول نکردند، و بهشون گفته بودند باید حتما از اینجا غذا سفارش بدید! به عثمان کفتم: ناراحت نشو ما هم تو ایران خارجی ها رو بیشتر تحویل می گیرند.


فردا مسیر رو ادامه دادیم سمت آنتالیا، جاده و دریا اینقدر زیبا بود که چندین بار توقف کردیم، دریایی به این خوش رنگی رو توی عمرم ندیده بودم، جاده ای پیچ در پیچ و دریای تمیز جنوب یا همون آک دنیز، بی شک یکی از اون جاهای هست که دوباره دوست دارم برم.
کنار جاده یه رستوران بود که ننو گذاشته بودند برای مسافرها، با ندا اونجا لَم دادیم و دریا رو نگاه میکردیم،غرق آبی دریا شده بودیم، به ندا میگفتم: ما به طرز مسخره ای خوشبختیم!