سفر با موتور

دیشب شب وحشتناکی بود، تا خود صبح رعد و برق زد و بارون میومد، رعد و برق به قدری شدید بود که داخل چادر روشن میشد و ما هم از ترس سرمون رو کرده بودیم توی کیسه خواب، ندا معتقده آدم نباید به رعد و برق نگاه کنه چون احتمال داره کور بشه، فرداش که هوا خوب شد اعتراف کردیم چقدر هر دو تا ترسیده بودیم ولی به روی همدیگه نمی آوردیم. خوب سفر با موتور این چیزها رو هم داره!

تا شهر زاقاطلا حدود صد و پنجاه کیلومتر راه داشتیم، مسیر همچنان سبز جنگلی بود، تو بعضی جاها اینقدر خوشکل بود که روی موتور هر دو همزمان به همدیگه سیخونک می‌زدیم که اونجا رو نگاه کن… و کلی ذوق می کردیم.
بعد از رسیدن به شهر شَکی رفتیم بانک و بیست دلار پول چنچ کردیم، در حال حاظر هر منات هشت هزار و پانصد تومان پول ایران هست، یکم سوسیس با تخم مرغ و نون تازه خریدیم و مسیرمون رو ادامه دادیم، توی مسیر یه جایی زدیم کنار و صبحانه و نهارمون رو یکی کردیم، مردم این سمت خیلی خونگرم هستن، هر جا میریم باهامون مهربون هستند  توی شهر هم هر ماشینی که کنار ما توقف میکرد برامون لایک نشون میداد و بهمون لبخند میزدن. شاید دلیلش اینه که اینجا موتور سوار نیست و براشون جالبه که ما با موتور سفر میکنیم.
بعد رسیدن به شهر زاقاطلا دنبال مزرعه گل رُز آقا رضا گشتیم، از چند نفر پرسیدیم و بعد از اینکه چند دور دور شهر چرخیدیم پیداش کردیم.
تجربه کار توی مزرعه به صورت داوطلبانه باید خیلی جالب باشه، سیستمش هم خیلی ساده است، شما روزی چهار ساعت کار میکنی و در ازای اون جای خواب و غذا بهت میدن.
جالبه بدونید ما تا روز اول اصلا آقا رضا رو ندیده بودیم! فقط از طریق سایت WOOF هماهنگ کرده بودیم که می تونیم پیششون بمونیم.
آقا رضا حدود پنجاه و خورده ای سال سن داشت، خانواده اش باکو زندگی میکردند و خودش تو این فصل برای راه اندازی کارگاه اومده بود زاقاطلا. صادقانه بگم ما از آقا رضا زیاد خوشمون نیومد، آدم خوش مشرب و اهل بگو بخندی نبود، از اون دسته آدم های بود که فقط فکر جمع کردن پول بود و ابدا براش مهم نبود که کسایی که میان مزرعه چه تیپی دارن اصلا یکی از دلایلی که ما اومدیم اینجا نه برای کار بلکه برای معاشرت با آدم های اینجا بوده، که متاسفانه اونجوری نبود که فکر میکردیم.

مشکل دیگه ای که تو مزرعه داشتیم این بود که وعده های غذایی که تو مزرعه میدادن محدود بود به تخم مرغ و سیب زمینی و بعد از  یک روز واقعا” قابل تحمل نبود و مجبور بودیم خودمون غذا درست کنیم. یادمه روز آخر ایلگار شریک آقا رضا دو تا کنسرو خریده بود برای 5 نفر.


مزرعه گُل رز تا محل اقامت ما حدود دو کیلومتر فاصله داشت.ساعت کار مزرعه به صورت یک روز در میان از ساعت پنج شروع میشه تا یازده صبح وظیفه من هرس کردن مزرعه و ندا هم توی کارهای دیگه کمک میکرد.
یه زن و شوهر هم اینجا هستند که خیلی باحال هستند،همش به خودمون میگیم کاش مزرعه ماله اینا بود، سولماز و فرهاد از اون آدم های خوش مشرب و اهل دلی هستند که ما در به در دنبالشون هستیم. میشه باهاشون ساعتها صحبت کرد هرچند زبان همدیگه رو خوب بلد نیستیم.
نمی دونم چرا اکثرا آدم های که از نظر مالی توانایی ندارن خیلی دست و دلباز ترن،مثلا همین سولماز و فرهاد، روز دوم ما رفتیم مزرعه تا فهمیدن ما صبحانه نخوردیم برامون صبحانه آوردن تازه ندا گفت سولماز خانم روزه است، و واقعا شرمنده شدم.

کارگرهای اینجا برای روزی چهارده منات از صبح ساعت پنج میان تا ظهر گل جمع میکنن، ده منات میشه خرج خورد و خوراک یکنفر برای یک روز!
گاهی فکر میکنم برده داری از بین نرفته فقط از شکلی به شکل دیگه در اومده، با این دستمزد ها فقط میشه زنده موند.
یاد سخنرانی کیت کاهانا میوفتم که میگه تو دهه هفتاد هیپی ها به خاطر همین شرایط نابرابر کار و دستمزد پایین زدن به جاده و در واقع انتخاب این سبک زندگی و نافرمانی  یه جور اعتراض به شرایط موجود بود.