مسیر ازمیر اینقدر سرد بود که مجبور شدیم توقف کنیم و لباسهای گرممون رو تنمون کنیم، باد با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت می وزید، اینقدر شدت وزیدن باد بالا بود که موتور کج می شد و به سختی کنترلش می کردم.
قرار بود بریم شهر آفیون ولی هوا خراب شد و رفتن به آفیون رو کنسل کردیم، مهمِت قبلاً بهمون گفته بود که یه طوفان شدید داره میاد سمت ازمیر و چند روز دیگه بمونید، ولی ما گوش نکردیم و زدیم به جاده.
تو مسیر در شهر کولا (Kula) توقف کردیم و تو اون سرما فقط دو تا سوپ داغ می تونست ما رو گرم کنه.
صد کیلومتر مانده به ازمیر باد از سمت راست شروع به وزیدن کرد، موتور رو کاملا به سمت راست کج کرده بودم، امان از وقتی که ماشین های بزرگ از کنارمون رد می شدن، کنترل موتور خیلی سخت می شد. چند بار هم نزدیک بود از جاده منحرف بشیم ولی به خیر گذشت.
ساعت حدود هشت شب رسیدیم ازمیر، هاست ما یک دوست ایرانی هست که چند روزی قراره پیشش بمونیم.
دو روز در ازمیر به ازمیر گردی گذشت و اتفاق خاصی هم نیافتاد!
دوست موتور سواری از طریق فیس بوک ما رو دعوت کرد، موتور گران قیمتی داشت که خیلی کم سوار میشد.
خودش میگفت : موتور شما بهتره، حداقل باهاش خارج اومدید، من سفر بلند مدت نمی تونم باهاش برم! خوشبحال شما!
جالبه، ما آدم ها همش کار می کنیم برای رویاهایی که داریم، وقتی بهشون میرسیم لذت نمی بریم! همیشه از این می ترسیدم، به نظر خودم من اگه خیلی پولدار بشم از همه خسیس تر میشم، و اصلا شاید دیگه سفر هم نتونم برم!
سر میز گفت: بچه ها ممنون از اینکه دعوت من رو پذیرفتید!
ادامه داد، دیدن آدم های جدید بخصوص برای بچه هام خیلی خوبه، اِلیف و زهرا با یه فرهنگ جدید آشنا شدن، دو تا آدمی که جور دیگه ای زندگی می کنند ! و این از هر کلاس درسی براشون بهتره.
یاد حرف دوستم افتادم، میگفت: «یکی از راههای صلح جهانی گردشگری هست» قبل از اینکه بیایم ترکیه اکثر دوستان ما خاطرات خوبی از اینجا نداشتند بخصوص همه در مورد استانبول میگفتن خیلی مراقب باشید، تو همون دور همی چند روز پیش آیدین میگفت: من فردای روزی که میخواستم برم سفر موتورم رو دزدیدن پسر خیلی خوش شانس بودی که ده روز موتور رو تو خیابون پارک کردی و اتفاقی نیافتاده.
ولی برای ما مردم ترکیه چیزی غیر از ایران نبودن، به همون خون گرمی و به همون مهمان نوازی ایرانی ها.
روز دوم ما برای خانواده جنید آشپزی کردیم، چلو گوشت با ته دیگ سیب زمینی زعفرانی.
****
نزدیک کوش آداسی با حسن دوست ترکیهای که در شمال ترکیه باهاش آشنا شدیم تماس گرفتم، جایی برای کمپ می خواستیم، ما رو به عدنان معرفی کرد، عدنان از اون آدم های عشقی بود که باغش رو به رایگان به موتور سوار ها و دوچرخه سوار ها می داد.
اون روز دست پدر زنش طی اتفاقی صدمه دیده بود و ما کلاً عدنان رو زیاد ندیدیم ولی باغ در اختیار ما بود.
روز بعدش رفتیم روستای شیرینجه، روستای که به ساختن شراب مشهور هست،کوچه پس کوچه های روستا همه پر از شراب فروشی هست، اکثر مغازه ها تست رایگان هم دارند.
قیمت شراب اینجا خیلی ارزان هست، هر بطری سی لیر!
ما هم خودمون رو از این ارزانی بی نسیب نکردیم و شب برای خودمون جشن گرفتیم.
از کوش آداسی مسیرمون رو ادامه دادیم سمت پارک ملی، نرسیده به پارک ملی تو شهر داودلار رفتم تو فروشگاه خرید کنم، ندا هم جلوی فروشگاه منتظر بود، موقع حرکت هر چی استارت زدم مخمل روشن نشد! ظاهراً باطری خالی کرده بود و چاره ای جز رفتن تعمیر گاه نداشتیم، یه بنده خدایی روپیدا کردم که انگلیسی می تونست صحبت کنه، آدرس مکانیکی رو ازش گرفتم، بعد چند دقیقه پیاده روی رسیدم به مغازه، صاحب مغازه انگلیسی بلد نبود، به حسن دوستم زنگ زدم و گفتم به اوستا بگو موتورم پونصد متر پایین تر خاموش شده، بعد چند دقیقه اوستا گفت با وانت من بریم، هر چی سعی کردم بگم فقط یه باطری بیار متوجه نشد، پس با وانت رفتیم سراغ موتور، ندا هم جلوی فروشگاه منتظر بود تا من برگردم، اوستا یه نگاهی به باطری کرد، چند بار استارت زد و بدون اینکه کلامی بین ما رد و بدل بشه باطری موتور رو در آورد و به من گفت: هَدی
دوباره برگشتیم تعمیر گاه،همزمان با ما پسرش هم با موتور رسید، باطری رو زیر دستگاه قرار داد تا شارژ بشه.
منم یه گوشه وایسادم و منتظر شدم،راستش از بس از تیغ زدن ترکیه ای ها گفته بودن تو این مدت هرچی می خواستیم بخریم حتی یک آب ، اول قیمت میگرفتیم، با خودم داشتم حساب میکردم که یه باطری نو چند لیره میشه و به پول ایران چقدر میشه!
اوستا یه باطری نو در آورد و گفت: بریم سراغ موتور ، باطری ورنداز کردم دیدم هفت آمپره،! در حالی که باطری من نه آمپرهست!
گفتم: این هفت آمپره من اینو نمی خوام!
اوستا به زود دستم رو کشید و سوار موتورم کرد، رسیدیم کنار موتور باطری رو وصل کرد و موتور رو روشن کرد و گفت: موتور رو بیار تعمیرگاه، تازه فهمیدم باطری رو فقط برای روشن کردن م
وتور می خواسته!
تو تعمیرگاه با ندا نشسته بودیم پرسیدم اوستا اسمت چیه؟
گفت: احمد (چقدر احمد تو ترکیه به پست ما خورد این سومی بود!)
گفت: ترکی بلدی؟
گفتم : نه.فارسی، انگلیسی و کردی!
احمد چشماش گرد شد و با صدای بلند گفت: کوردی؟
-آره کوردم
و شروع کردیم کردی صحبت کردن، انگار دنیا رو بهم داده بودن، فکرش رو بکن موتورت خراب بشه و بیای پیش کسی که هم زبانت هست! از این بهتر نمیشد.
احمد اصالتا اهل دیار بکر بود، از کردهای ترکیه برام گفت، از شرایطی که سالها پیش داشتند.
کسی حق انتخاب اسم کوردی نداشت، کردها حق هیچ چیزی رو نداشتند، نه تحصیل نه شناسنامه حتی دولت ترکیه کردها رو به رسمیت نمی شناخته!
وقتی از اوجالان صحبت میکرد صورتش بر افروخته میشد و با افتخار میگفت: که چندین ساله زندانی هست!
آخر سَر یه جوری شد که با هم کردی می خوندیم! بعد از نیم ساعت باطری شارژ شد و روی موتور نصب کرد، گفتم : اوستا احمد چقدر میشه؟
با یه نگاه جدی تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو کوردی ازت پول نمی گیرم!
هر بژی