قرار بود شب رو نزدیک دریاچه ازون گل بمونیم، یه پارک بود که آلاچیق و سرویس بهداشتی داشت، تا وسایل رو ریختم پایین یه خانم اومد گفت اینجا ماله ماست، کرایه اش سی لیر میشه برای هر شب، با چونه زدن با بیست لیر راضی شد، پول خورد نداشتیم یه اسکناس دویست لیری بهش دادیم گفت این خیلی زیاده!! گفتم می دونم خورد نداریم، گفت میرم خونه خورد کنم بیارم، وقتی برگشت گفت: اینجا ماله مادرمه شبی پنجاه لیر !!
ما هم قبول نکردیم و گفتیم میریم یه جای دیگه، نزدیک غروب حرکت کردیم سمت شهر اُف، ده کیلومتر مونده به شهر بارون شدیدی گرفت و مجبور شدیم تو یه مسجد پناه بگیریم، (سفر با موتور این چیزا رو داره)برای نماز عشا چند نفر اومدن برای نماز، ما هم تو حیاط نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، یکی از اهالی اونجا گفت بیایید تو مسجد بخوابید.
پرسید: مملکت؟
گفتم : ایران
گفت: هااا آخوند!
گفتم : اِوِت آخوند
فرداش با دوست مجازی اهل گیره سون که از طریق فیس بوک آشنا شده بودیم قرار داشتیم عبدالخدیر و پسر عموش اُتگو تو یه کافه منتظر ما بودند، ندا یکی از کارکنان اونجا اهل افغانستان بود، شهر مزار شریف، لیسانس اقتصاد داشت و پنج ماه بود که برای کار اومده بود ترکیه ازش در مورد شرایط کار در ترکیه پرسیدم، گفت: قبلا دِ خیاطی بودم، اینجا مقدر است روزی شانزده ساعت کار کنم!
وقتی فارسی صحبت میکرد من و ندا کلی ذوق میکردیم، ندا در مورد شرایط زندگی تو ترکیه ازش پرسید.
– خواهر کلانم (بزرگم) کرایه خونه رو میده من درآمد زیادی ندارم به اندازه خرج خودم در میارم!
فکرش رو بکن ! روزی دو شیفت کار کنی بعد به اندازه خرج خودت هم در نیاری!!؟
مگه برده داری شاخ و دم داره؟؟
بعد نهار با عبدالخدیر بحث کشید به صحبت های سیاسی،
نمی دونم از کجا شروع، آها از اونجایی شروع شد که پرسید: راکی خوردی؟؟
گفتم نه…
گفت اصلا تو ایران راکی هست؟؟
گفتم مرد مومن تو ایران مشروب دستت بگیرن میری زندان!
باورش براش سخت بود، یکم فکر کرد ، استکان چایی رو برداشت ، یکم هورت کشید و دوباره پرسید؟
چرا؟ مگه غیر قانونی هست؟؟
گفتم بله چون حکومت ما مذهبی و دینی هست، گفت دست روی دلم نزار اینجا هم حکومت دینی هست!
گفتم نه بابا ماله شما حداقل یک سری آزادی های اولیه هست، هر چیزی بخوایی میپوشی، مردم آزادن، کسی کاری به کسی نداره، وقتی بهش گفتم قبل سفر به ندا، به خاطر اینکه مانتو کوتاه پوشیده گیر دادن داشت شاخ در میاورد، یا اینکه اگه با دوست دخترت تو خیابون قدم بزنی یا توپارک باشی احتمال داره پلیس یا گشت ارشاد بیاد بهت گیر بده!!
بنده خدا وقتی از شرایط ایران با خبر شد، از وضعیت خودشون تو ترکیه خیلی خوشحال شد و امید به زندگی عبدالخدیر به بالای هشتاد درصد افزایش پیدا کرد!
***
اون اوایل که ایران رو میگشتیم ماشین ها کلی برامون ذوق میکردن و با انگلیسی دست و پا شکسته میگفتن- کانتری؟؟
ما هم تا میگفتیم ایران، به بغل دستیش میگفت هاااا ایرانیه بریم!اینجا هم کم و بیش همون برخورد رو میبینم ، البته از حق نگذریم تا اینجا ترکیه ای ها برای ما سنگ تموم گذاشتن، خیلی آدم های مهربونی هستند، خدا رو شکر برامون مشکلی پیش نیومده، مثلا چند روز پیش تو اردو خانم فروشنده وقتی فهمید ما خارجی هستیم دو تیکه بیشتر برای ما پیده گذاشت، یا وقتی کنار خانواده دریا خانم کمپ کرده بودیم، حال نداشتیم چادر رو جمع کنیم، رفتیم بهشون گفتیم ما میریم شهر و شب برمیگردیم لطفاً هواستون به چادر و وسایل ما باشه و اونا هم قبول کردند.
تو شهر اردو وارد یه فروشگاه بزرگ شدیم.بعد از چرخی تو فروشگاه رفتیم قسمت مشروبات الکلی(اینجا باید تاکید کنم که فقط قصدمون نگاه کردن بود????) داشتیم دو نوع شراب ارزون رو نگاه می کردیم، مردد بودیم کدوم بهتره؟
یه آقای نسبتاً تپل، زنبیل به دست با جلیقه و شلوارک اون طرفتر وایساده بود، گفتم ببخشید کدوم یک از اینا بهتره؟
انگلیسی رو خیلی خوب صحبت میکرد، گفت این یکی!
پرسید: اهل کجاید؟
-ایران
جدی؟ ایران؟
یعنی شما ایرانی هستید و میخواید شراب بخرید؟؟
وایسا ببینم کدوم ایران؟
-من و ندا که با تعجب همدیگه رو نگاه میکردیم، گفتم : همین ایران همسایه شما!
گفت مگه ایرانی ها هم شراب میخورن؟
اونجا مشروب آزاده؟
گفتم درسته تو ایران مشروب غیر قانونی هست، ولی هرکسی بخواد می تونه داشته باشه، یا خودشون تو خونه درست میکنن.
گفت: الله الله …
تو دلم گفتم باید بیایی ایران عرق سگی بخوری بعد میفهمی درینک یعنی چی!
موقع خدا حافظی گفتم: شهر باحالی دارید
گفت: نه مردم اینجا که مهربون نیستند!
کلا بنده خدا مشکل براش پیش آمده بود،ازش خدا حافظی کردیم و از اردو حرکت کردیم سمت سامسون، تو راه با حسن اهل ترکیه آشنا شدیم، با دوچرخه سفر میکرد ، اهل کوش آداسی بود و تجربیات جالبی در مورد شمال ترکیه داشت، کلی در مورد تفاوت های جنوب ترکیه و شمال ترکیه به ما توضیح داد.
حسن هم از مردم ترکیه گله می کرد که اینجا هم وقتی متوجه میشن من ترکیه ای هستم منو تحویل نمی گیرن!
گفتم حسن جان تو ایران هم همینه لعنتی زندگی چقدر نسبیه!
***
هفصد کیلومتر مانده به استانبول، شب رو قراره در شهر سینوپ بمونیم، یه شبه جزیره که سه طرفش رو دریای سیاه محاصره کرده و سمت دیگه اش وصل شده به خشکی، شهر بسیار تمیز و توریستی هست، دور شبه جزیره یه جاده است که می تونید دور تا دور شبه جزیره رو ببینید، مناظر عالی هستند، پرتگاههای بلند و درختان سبز و رنگِ آبی دریا ، فوقالعاده است، فقط یک چیز توی ذوق میزنه، آشغال، کافیه از شهر بیایید بیرون، پر از آشغال و نخاله های ساختمان هست، طبیعت به اون زیبایی رو داغون کردن، قبلش فکر میکردم فقط تو کشور خودمون این بلا رو سر طبیعت میارن.
داشتیم دنبال جایی میگشتیم که توقف کنیم و نوشیدنی هامون رو بخوریم که بارون گرفت، تو یه آلاچیق پناه گرفتیم، دیدم از اون ور خیابون یه دوچرخه سوار دوچرخه رو دستش گرفته و داره میاد سمت ما، گفتم خوبی؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت زنجیرم پاره شده و بلد نیستم جا بندازم
گفتم، من بلدم، ابزار هم دارم !
خودش یه انبر دست داشت، دوچرخه رو برعکس کردیم، پیم زنجیر رو انداختم و زنجیر رو سوار خورشیدی دوچرخه کردم، بعدش هم یکم صحبت کردیم و اینستاگرام های خودمون رو رد و بدل کردیم و خداحافظی کردیم.
غروب موتور رو سپردیم دست یه مغازه دار و رفتیم یه چرخی توی شهر زدیم، شب رو تو حیاط مسجد در سینوپ کمپ کردیم، تا صبح بارون زد و خوشبختانه ما زیر آلاچیق بودیم و خیس نشدیم.
صبح زود هم زدیم به جاده، تازه داره مناظر ترکیه منو به وجد میاره، سمت راست دریای سیاه، سمت چپ جنگل و جاده های تمیز و پیچ در پیچ، به اینا موزیک مورد علاقه اتون رو اضافه کنید تا از جاده و روندن لذت ببرید!
بعد از سینوپ ودیدن اون همه مناظر زیبا نرسیده به روستای گمیجیلر سر یه چهار راه دیدم دو تا سگ دارن دنبال ماشین ها می دون، وقتی نزدیک شدم سرعتم رو کم کردم، یکی شون نر بود و یکی دیگه ماده، هر دو قهوه ای رنگ بودند، سگ ماده یکم کوچیکتر از سگنر بود، انگار از چیزی ترسیده بودند به ما که رسیدند سرعتشون رو کم کردند، منم کاملا توقف کرده بودم، اصولاً تو این مواقع یه گاز محکم به مخمل میدم یه غرش میکنه و سگها دور میشن،ولی برعکس سگ نر جلوی ما حرکت کرد و سگ ماده هم یکم دور تر پشت سر ما میومد، یک لحظه احساس کردم که میخوان یه چیزی رو نشون ما بدن، یکم رفتیم جلو تر دیدم یه توله سگ ماشین زده بهش و کل اعضای بدنش توی جاده پخش شده، متاسفانه کاری از دست ما بر نمی اومد، و دو تا سگ مثل پدر و مادر هایی که بچه اشون رو از دست میدن و دارن به هر دری میزنند تا یکی کمکشون کنه، هراسان و ترسیده جلوی همه ماشین ها و حتی ما رو گرفتند تا یک نفر شاید بتونه کمکشون کنه، وقتی رسیدیم سر جنازه توله اشون، به ندا گفتم عزیزم تو نگاه نکن خیلی صحنه بدیه ، سگ نر، هم چنان به امید اینکه کسی بتونه بهشون کمک کنه این ور و اون ور می دوید، و دست به دامان ماشین ها میشد، سگ ماده هم رفت سر جنازه توله اش، طوله اش رو بو میکشید و انتظار داشت که بلند بشه، یکم که دور شدیم دیدم داره دنبال ما میاد ، تو آینه می دیدم که داره با حداکثر توانش میاد دنبالمون، انگار می خواست بگه وایسید کمکم کنید، ولی خیلی دیر شده بود، هیچ وقت این تصاویر یادم نمیره، از انسان بودن خودم شرمم گرفت، از اینکه یک انسان چقدر می تونه بی رحم باشه.
چند دقیقه هیچ صحبتی نکردیم و فقط روندم، بعدش در حالیکه می روندم سرم رو به طرف ندا کج کردم و با صدای بلند گفتم، ندا سگه نمی خواست به ما حمله کنه،فقط ترسیده بود، چون بچهاش رو از دست داده بود .
وارد روستا شدیم و دَم در یه مسجد وایسادیم تا بریم دست شویی.
یه نفر دم دَر مغازه روبه رو یه چیزی به ترکی گفت.
گفتم ترکی بلد نیستم!
پرسید:انگلیسی؟
گفتم:یس
صدا زد بیا اینجا دوست من!
یکم صحبت کردیم و طبق معمول سوال های همیشگی، گفتم خونه اجاره ای اینجا پیدا میشه؟
فقط ارزون باشه ما خیلی کم هزینه سفر می کنیم
گفت: من یه اتاق دارم می تونم بهتون بدم، پول هم نمی خوام!
گفتم:جدی؟ عالیه
گفت: بیا اتاق رو بهتون نشون بدم ببینید خوشتون میاد یا نه!
و اینجوری شد ما با احمد (Ahmet) آشنا شدیم.
موتو توریست
خیلی هم عالی است سفرنامه شما. لذت میبرم از دنبال کردن.
سپاسگزارم پوریا جان
یه دفعه اخرش هیچهایک میکنم ترکیه ^_^
بیا دیگه مهدی
واقعا ادم احساس میکنه اونجاست.
من حتما این سفر رو میرم لا موتور به ترکیه.
شهر اسکیشهیر دوست قدیمی و بچه محل دارم.
خواستید هماهنگش کنم.
سپاسگزارم دوست عزیز متاسفانه از اونجا رد شدیم