احمد یا همون اهمِت با قدی کوتاه، شکم بزرگ، عینکی تقریبا ته استکانی شبیه پدر ژوپتو با لهجه هندی ها انگلیسی رو صحبت میکرد، از بس سیگار کشیده بود وسط سبیلش زرد شده بود
گفت: مای فِرِند، دنبالم بیا تا بریم اتاق رو نشونت بدم
از رو یه پل سنگی عبور کردیم تا به دم در خونه احمد رسیدیم، یه درب کوچیک آهنی رو باز کرد و وارد حیاط شدیم، درخت انجیر تو حیاتشون نصف شاخ و برگش تو کوچه بود ، اینقدر انجیر ها رسیده بودن که کلی انجیر روی زمین افتاده بود.
از تو حیاط خانمش رو صدا زد، از پنجره چند کلمه ترکی صحبت کردند و خانمش کلید رو انداخت پایین، اصلا لازم نبود ترکی بلد باشیم تا از همون برخورد اول متوجه بشیم خانمش از مهمان خوشش نمیاد، یا حداقل از ما خوشش نیومده!
درب اتاق کوچیک رو بازکرد،شاسی کلید برق قدیمی رو زد بالا رفت به طرف حمام، آب گرم رو چک کرد و دوباره برگشت سمت ما…
گفت: مای فرند، اینجا تا هر چند روز که دلت خواست می تونی بمونی اصلا مزاحمتی برای ما ندارید، اینجا مستقل از خونه ما هست، خودمون هم طبقه بالا زندگی می کنیم، قبل شما هم توریست های دیگه ای اومدن اینجا…
چند دقیقه بعد خانم احمد که الان هم اسمش رو نمی دونم اومد پایین، یه جارو روی تخت کشید ، یکم وسایل ها رو جمع و جور کرد و در آخر گفت : هرچی احتیاج داشتید بگید!
تا ندا رفت دوش بگیره منم دراز شدم روی تخت، ساعت حدود هفت بعد ازظهر بود، اصلا نمی دونم چی شد که خواب بر من چیره شد و تا هفت صبح فردا خوابیدم انگار بدنم خیلی احتیاج داشت!
بعداز حدود چهارده ساعت خواب، صبح زود از خواب بیدار شدیم، صبحانه ای مفصل خوردیم و حسابی به خودمون رسیدیم، احمد اولین کسی بود که تو ترکیه ما رو به خونه اش دعوت میکرد، سیزده روز قبلی همش کمپ کرده بودیم و کلی لباس برای شستن داشتیم…
نزدیک نهار احمد ما رو دعوت کرد طبقه بالا، سر میز نهار ما و صبحانه احمد که تازه از خواب بیدار شده بود در مورد ایران و همه چیز صحبت کردیم..
احمد معتقد بود ، آهستگی در زندگی رمز خوشحالی زندیگش هست، و هی پشت سر هم میگفت: مای فرند، یواااش یواااش
زمان خیلی سریع میگذره ولی ما می تونیم آهسته زندگی کنیم!
از خودش گفت: بازنشسته کشتی بود ، تو یه کشتی مسافر بری پیش خدمت بوده و از اونجا انگلیسی رو یاد گرفته بود، اکثر کشورهای دنیا رو دیده بود
گفتم بیا ایران: گفت بیام ایران دیسکو،بار ، درینک و این جور چیزا هست؟
گفتم نه اینا جرمه!
گفت: پس بیام چیکار، من خودم بین آدم های مذهبی اینجا گیر کردم، همین زنم رو ببین، مذهبی تند رو هست، روزی پنج بار نماز می خونه، خودشم نمی دونه برای چی، چند سال پیش بردمش حج، ولی خودم رفتم اطراف شهر رو گشتم????
گفتم: ولی ما مردم خون گرم و مهمان نوازی داریم و کلی جاهای تاریخی !
گفت: وات کن آی سَی مای فرند!
بعد از سر میز نهار بلند شد و به طرف اتاق دیگه رفت، از تو اتاق صدام زد بیا اینجا.
رو به روی هم نشسته بودیم، یه سیگار از تو پاکت در آورد و به من و ندا هم تعارف کرد، ما که سیگاری نیستیم!
گفت: زمان خیلی زود میگذره، تا سرت رو بالا میکنی میبینی دیگه دیر شده، من میخوام با کاروان سفر کنم، دنیا رو بگردم، آدم ها رو ببینم، ولی زنم از تو خونه بیرون نمیاد، همینطور پسرم، دارم رو یه کاروان کار میکنم چند وقت دیگه آماد میشه، اصلا مهم نیست کسی با من بیاد یا نه، تنهایی میزنم به جاده ????
در حالی که سیگار لای دستش بود، یه پک محکم به سیگار زد و گفت: مای فرند!
شما خیلی خوشبخت هستید ، همین که تو کله هاتون با افکار مثل هم پُر شده خیلیه!
قدر همدیگه رو بدونید!
بعد اضافه کرد، سفر کردن خوبه چون فرهنگ ها و آدم های متفاوت رو میبینی بعد انتخاب میکنی که کدوم بهتره، و در نهایت شخصیتت رشد پیدا میکنه!
***
بعد از ظهر احمد وارد اتاق ما شد، گفت : شب میخوایم بریم خونه دوستم، اسمش ثمیم هست و باستان شناسه، دوست دارید شما هم بیایید؟
گفتم آره چرا که نه، ساعت هفت بعد از ظهر احمد با من تماس گرفت :
– مای فرند بیایید دم در مغازه که با هم بریم خونه ثمیم
خونه ثمیم دقیقا پشت مغازه احمد بود، مغازه رو دور زدیم و از تو یه خیابون رفتیم، سمت چپ از چند پله کوچیک بالا رفتیم، احمد زنگ در رو زد، خونه های اینجا از چوب ساخته میشه، صدای جیر جیر تخته وقتی ثمیم قدم بر می داشت از پشت در شنیده میشد.
خونه قدیمی ولی تمیز بود، برای من یاد آور فیلم های دهه هفتاد خارجی بود.
ثمیم با وسواس خاصی میز رو چیده بود، زیتون, بادام زمینی، خیار،گوجه و تخمه، کارد و چنگال برای هر نفر و یک لیوان مخصوص نوشیدن راکی!
ندا خواست بره به ثمیم کمک کنه که احمد گفت : اجازه نمی ده کسی کمکش کنه خودش همه کارها رو انجام میده.
وقتی نشستیم سر میز، من گفتم ما راکی نمی خوریم خیلی برای ما سنگینه.
ثمیم با آرامش خاص خودش، دو تا زیتون، دو تا خیار و دو تا تیکه گوجه برداشت، و رفت تو آشپزخانه دو تا شات راکی برای خودش
و احمد آورد، ما هم که آبجوی خودمون رو داشتیم.
ثمیم گفت براتون یه سورپرایز دارم!
از پشت میز بلند شد و یه آلبوم سی دی رو در آورد با همون آهستگی که خاص اون سن و سال هست سی دی رو گذاشت و پلی کرد
صدای تار ایرانی تو اتاق پیچید و بعدش محمد معتمدی که خیام خوانی میکرد!
حقیقتا چه سورپرایزی!
ثمیم گفت: متوجه نمی شم چی میگه ولی مطمئن هستم که فالش نمی خونه.
ندا از جایش بلند شد و گفت : حالا که اینطور شد منم سورپرایز دارم براتون!
فوری دف رو آوردیم و شروع کرد به نواختن. برای چند دقیقه صدای دف یکه تازی میکرد، ثمیم و احمد سراپا گوش شده بودند، ثمیم اینقدر از دف نوازی ندا خوشش اومده بود که دف ندا رو قایم کرده بود و میگفت باید چند روز دیگه بمونید.
فرداش به احمد و ثمیم عکس یادگاری سفرمون رو هدیه دادیم و حرکت کردیم سمت بارتن. منظره به حدی زیبا بود که چندین بار توقف کردیم و غرق در زیبای مناظر شده بودیم، شب هم نرسیده به بارتن نزدیک یه نماز خونه بر بلندی یه پرتگاه کمپ کردیم. پایینتر از ما دریای سیاه بود و اون روز غروب خورشید رو از اون منظره نگاه کردیم.
صبح بارون شدیدی گرفت و جلوی یک مسجد توقف کردیم تا شاید بارون بند بیاد، ولی بارون دست بردار نبود، به ناچار تو همون روستا موندیم، لپ تاپ رو باز کردیم و با خیال راحت انگار که تو خونه خودمون هستیم نشستیم سریال می دیدیم تا یکم وقت بگذره، نزدیک غروب یه پسر جوان وارد مسجد شد، با اشاره و انگلیسی دست و پا شکسته بهش گفتم میشه شب رو اینجا بمونیم، همزمان که صحبت میکردیم داشت وارد اتاق کوچیکی تو مسجد میشد، تا وارد شدیم چشمم به یه برگه نُت افتاد، پرسیدم موزیک؟؟
گفت : آره کلارینت
گفتم : ندا دف میزنه! من هم سه تار میزنم.
یکم دیگه صحبت کردیم از مسیر سفرمون رو پرسید و اهل کجا هستیم، گفتیم به خاطر بارون مجبور شدیم بیاییم اینجا.
بعدش هم با گوگل ترانسلیت به ما فهموند که شب می تونیم خونه اش بمونیم!
اتفاقاً اسم این پسر هم احمد بود، الهیات می خوند (در واقع طلبه بود) ، مذهبیِ روشن فکری بود، گیتار، و کلارینت هم میزد! و اهل مطالعه .
شب رو با هم کلی ساز زدیم ، براش مولانا خوندم، و از ایران براش گفتم، وشباهت های فرهنگی بین ایران و ترکیه صحبت کردیم، یه کتاب بهمون نشون داد که تو دانشگاه تدریس میشد پر از عکس های اصفهان و معماری اسلامی ایران بود.
پیش احمد فهمیدم که چقدر واژه های ترکی استانبولی با ایرانی مثل همه فقط تلفظ فرق داره، مثل:
برنج = پرینچ
قرمز = کرمز
وقتی دیدیم به ایران علاقه داره یه عکس از مسجد شاهِ اصفهان بهش دادیم، ازش پرسیدم تنهایی زندگی کردن سخت نیست؟
گفت چرا, ولی هزینه ازدواج تو ترکیه برای امثال من خیلی بالاست، باید حدود صد هزار لیره هزینه ازدواج کنم (حدود دویست میلیون تومان)
شب ما برای احمد شام درست کردیم، ماکارونی ندا پز ، نمی دونم از روش پخت ماکارونی ما ایرانی ها خوشش اومد یا نه ظاهراً که میگفت : خوشمزه است!
فردا هم آسمون به ما لبخند زد و صاف صاف بود،،،
جلوی مسجد از احمد خدا حافظی کردیم و راهی استانبول شدیم. قبل خدا حافظی دعای خیرش رو بدرقه ما کرد.
راستی یادم رفت بگم: احمد که فقط بیست و دو سال سن داشت امام جماعت روستا (روحانی روستا) بود،!!!
خیلی دوست دارم ده سال دیگه احمد رو ببینم که آیا رفته دنبال موسیقی و داره تو یه کنسرت می نوازه یا یه روحانی شده.
موتوتوریست
عالي همسفرتون خيلي عشق است????????????
دقیقا ????????????????
کورش جان سفرنامه زیبا و دلچسبی نوشتی فقط کاش برای هر قسمت چند تا عکس میزاشتی