از طریق سایت کوچ سرفینگ با دوست دیگه ای به اسم توکبرگ آشنا شدیم، توکبرگ پلیس بود و ما رو دعوت کرد به خونه اش!
می دونید یه چیزی توی این موتور سوار ها هست که انگار همدیگه رو جذب میکنن! مثل یه انرژی خاص.
چرا این رو گفتم؟
خوب چون اکثر میزبانهای ما خودشون موتور سوار بودند و اهل سفر با موتور!
توکبرگ هم از این قاعده مستثنا نبود، شب اول با دوستش یاسین رفتیم استانبول گردی، شب دوم گفت : کوروش کمپ دوست دارید؟
گفتم آره چرا که نه؟
گفت: یه برنامه دور همی هست که شرکت یاماها گذاشته، ورودی برای همه رایگانه و سه شب ادامه داره شما هم می تونید بیایید.
از دور همی براتون نگم که تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، حدود پانصد تا موتور سوار از هر نوع موتوری که فکرش رو بکنید اومده بودن ، موزیک و انواع بازی های سرگرمی برای شرکت کننده ها مهیا بود، فقط در یک بخش پرتاب تبر به برنده صد یورو و یه شلوار موتور سواری جایزه میدادن، راستش منم شرکت کردم، ولی برنده نشدم.
خوبی این برنامه ها اینه که دوست موتور سوار پیدا میکنی، اونجا با انور و خانمش آشنا شدیم، پنجاه ماه بود که در سفر بودند، کل آمریکای شمالی و جنوبی! فکرش رو بکن!! لعنتی ها چهار سال تو جاده بودند، چه سعادتی از این بالاتر!
همسایه ما یه پسر تنها بود که با سگش (شیلا) اومده بود. انگلیسی بلد نبود و فقط با پانتومیم ارتباط برقرار می کردیم.
جالبه بدونید وقتی موتور ما رو می دیدند داشتند از تعجب شاخ در میاوردن که با چه جراتی از ایران با یه موتور چینی اومدید ترکیه! طبق گفته دوستان ادونچر، زیر ششصد سی سی کراهت داره! چه کنیم که تو ایران زندگی میکنیم و مجبوریم فقط دویست و پنجاه سی سی سوار بشیم.
چند قدم اونطرف تر جانداش و دوست دخترش چادر زده بودند، جانداش دو سال پیش سه ماه با دوچرخه به ایران سفر کرده بود و خاطرات خوبی از ایران داشت،برعکس اکثر ترکیه ای ها سوال های عجیب و غریبی در مورد ایران از ما نمی پرسید.
خوشبختانه چون دور همی نزدیک استانبول بود سینان و ازلم هم تونستند خودشون رو برسونند به دور همی و ما توفیق این رو داشتیم که یک شب دیگه با دوستای خوبمون باشم.
روز آخر ما از خستگی تو چادر دراز کشیده بودیم، از بلندگو یکی داد میزد کوروش علیزاده!
به ندا گفتم اسم من رو صدا میزنن ها!
سرم رو از چادر بیرون آوردم، دیدم انور همسایه بالایی گفت: کوروش اسمت رو خواندن فکر کنم یه چیزی برنده شدی! آخه از بدو ورود اسم و نوع موتور رو می نوشتند تا تو قرعه کشی شرکت بدن.
آقا منو میگی؟ از چادر پریدم بیرون بدو بدو رفتم سمت جمعیت، همه داشتن برام دست میزدن، منم با صدای گرفته و چشمای خواب آلود در حالی که شلوارک پام بود رفتم سمت استیج، مجری برنامه به ترکی گفت: دوستمون از ایران با موتور اومده! همه دست زدند و منم خوشحال و خندان رفتم که جایزه رو بگیرم، تو دل خودم گفتم، به به حداقل یه دست لباس موتور سواری میدن دیگه!
تو ذهنم داشتم گزینه های که احتمالی جایزه رو بررسی میکردم، که رسیدم بالای استیج یه دختر کوچولو که وظیفه دادن جایزه ها بر عهده ایشون بود اومد جلو و با دستای کوچیکش یه چراغ سقفی چادر رو گرفت جلوی من!
باید خونسردی خودم رو حفظ میکردم ، اسب پیشکشی دندونش رو که نمیشمارن! با لبخند ساختگی چراغ سقفی رو گرفتم و گفتم تشکر!
برگشتم پیش دوستام، با هیجان گفتن چی شد؟ گفتم هیچی بابا چراغ سقفی دادن! تازه باطری هم نداره!
آیدین با خنده گفت، خوبه حداقل از هیجان لخت نیومدی وارد جمعیت بشی! برو خدا رو شکر کن!
تشکر از شما برای این سایت خوبتون
سپاسگذارم