چهارصد کیلومتر مانده به استانبول،هنوز کنار دریا هستیم و جاده ساحلی رو ادامه میدیم، شب رو قراره در روستایی نزدیک شیله بمونیم، نزدیک های غروب سی کیلومتر مانده به شیله مسیرمون جور دیگه ای میشه، انگار به منطقه بسیار فقیر ترکیه وارد شدیم، خونه ها مثل کشور های فقیر همه مثل هم هستند، چند تا خانواده در زمینی بزرگ چادر زدند و اکثر چادر ها مهر صلیب سرخ رو دارن، گویا از پناهندگان سوری هستند، خانواده های عرب هم اینجا زیاد دیده میشن، خانه ها بسیار نامنظم و کثیف هستند و بوی فضولات حیوانی همه جا هست.
سر دوراهی نگه داشتم، و نقشه رو چک کردم، اگه همون راه رو ادامه می دادیم نیم ساعت دیگه می رسیدم شیله، ولی حس خوبی از اونجا نگرفتیم و طبق تجربه های قبلی هروقت از جای که هستی حس خوب نگرفتی باید بزنی به چاک!
پس به جای شیله یک شهر نزدیک تر رو انتخاب کردیم، فقط هفده کیلومتر با شهر کاینارجا فاصله داشتیم، پس سمت چپ رو انتخاب کردیم.
هوا داشت تاریک میشد،چند تا روستای کوچیک رو رد کردیم، رسیدیم به روستای بویوک یانیک، سر راهمون یه مسجد بود که تازه ساخته بودنش، همونجا وایسادم و به ندا گفتم، فکر کنم شب بشه تو حیاط اینجا کمپ کرد، آلاچیق هم داره، کلا از اون قسمت ترکیه حس خوبی نگرفتیم هرچند که آدم های خیلی خوبی بودند. ندا که یکم ترسیده بود اصرار داشت بریم یک جای دیگه و به نظرش اونجا تا امن بود، و من اصرار داشتم که اینجا مسجد هست و مگه میشه تا امن باشه؟
منتظر شدیم تا نماز مغرب خونده بشه، رفتم به روحانی روستا گفتم: میشه تو حیاط اینجا چادر بزنیم؟
گفت: باید مختار بیاد!
گفتم: منظورت پلیسه؟؟
– نه مختار
از گوگل ترنسلیت استفاده کردم و فهمیدم منظورش کد خدا هست!
چند دقیقه بعد کد خدا با یه ماشین دم در حاظر شد و اجازه داد تا ما تو حیاط چادر بزنیم، گویا کد خدا از این که باهاش مشورت کردند و به ما اجازه داده بود خیلی خوشحال بود.
در عرض چند دقیقه چادر زدیم، من آب جوش گذاشتم و ندا
هم داخل چادر لپتاپ رو روشن کرده بود و سرگرم بود.
چند تا از بچه های روستا هم توی حیاط بودند، خیلی سعی میکردن با ما ارتباط برقرار کنن ولی نبود زبان مشترک کار رو برای ما و اونا سخت میکرد. در نهایت با گرفتن چند تا عکس راضی شدند و رفتن خونه.
نزدیک اذان عشا یه آقای اومد سمت ما و از دور گفت: مرحبا
به ترکی چیزای گفت که متوجه نشدم، گفتم: مختار، نو پرابلم چادر!
گفت: نه نه اِو
موبایلش رو در آورد و با یه نفر تماس گرفت بعد به من گفت بیا صحبت کن. پشت تلفن صدای خانمی رو شنیدم که با انگلیسی روان گفت: شما توریست هستید
-بله
اون آقا پدر من هست، می تونید بیایید خونه ما!!
-گفتم بله خوشحال میشیم
فقط چند دقیقه طول کشید که با آقای کوپال و پسرش انصار راهی خونه شدیم.
انصار پسر کوچیک آقای کوپال کار ترجمه و برقراری ارتباط رو برای ما خیلی راحت تر کرده بود، شب در مورد همه چیز صحبت کردیم،وقتی به آقای کوپال گفتم بنزین تو ایران لیتری نیم لیر هست داشتن از تعجب شاخ در میاوردن!
از شرایط ایران و زندگی در ایران و ترکیه صحبت کردیم، اکثرا ایران رو به اسم امام خمینی میشناسن.
این قسمت از ترکیه پر از باغ فندق هست و شب برای پذیرایی فندق آوردن، دیدم اعضای خانواده با دندون مثل تخمه میشکنن ، فندق رو با زاویه خاصی زیر دندون میزاشتن و با یه فشار مثل تخمه میشکست!
خواستم امتحان کنم نزدیک بود دندونم بشکنه!
گفتم قربان شما یه فندق شکن به من بدید راحت ترم
شب مادر خانواده که بسیار مهربان و مهمان نواز بود اتاق خودشون رو در اختیار ما گذاشت، از این همه مهمان نوازی و مهربانی بهت زده شده بودیم!
ما همیشه عادت داریم میگیم : ایرانی ها مهمان نواز هستند، به راستی که ترکیه ای ها هم دست کمی از ایرانی ها ندارند!
صبح از خواب بیدار شدیم و مستقیم رفتیم سر میز صبحانه، جالبه بدونید اکثر ترکیه ای ها در روز دو وعده غذا می خورند، یک وعده ساعت ۱۰ که صبحانه مفصل هست و شام ساعت شیش یا هفت بعد از ظهر.
بعد از صبحانه طبق رسم مسافرت همیشگی ما یک عکس بهشون یادگاری دادیم و ازشون خدا حافظی کردیم.
***
بعد از طی سه هزار کیلومتر وارد استانبول میشیم، از همون لحظه ای که وارد شهر شدیم، زیبای شهر ما رو جذب خودش میکنه! قبل تر ها از خیلی ها شنیده بودم که استانبول زیبایت ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟
چندین پل بزرگ که بخش اروپایی و آسیایی رو به هم متصل میکنه، مسجد ها و بناهای تاریخی زیبا، سقفهای قرمز و خونه های سفید و رفت آمد کشتی ها و قایق ها چشم هر بیننده ای رو خیره میکنه.
خونه میزبان ما سینان در قسمت اروپایی استانبول هست و باید چیزی حدود سی و پنج کیلومتر رو تا اونجا برونیم، ما از شرق استانبول وارد میشیم و باید به سمت غرب بریم.
خوشبختانه گوگل مپ اینجا خیلی خوب کار میکنه و بدون پرسیدن آدرس به راحتی مقصدمون رو پیدا میکنیم، اینجا بر خلاف ایران حرکت از لاین اضطراری و اتوبان برای موتور سیکلت آزاد هست، در اتوبان ها موتور سیکلت ها هم باید عوارضی بپردازند، در این چند روز تعداد خیلی کمی موتور سوارِ بدون کلاه ایمنی دیدم، اکثرا هم لباس موتور سواری دارند، باید بگم فرهنگ رانندگی اینجا با تهران زیاد فرقی نداره، موتور سوار ها همچنان خلاف میکنن و رانندها به طور غیر منتظره لاین عوض میکنند.
غروب به محل کار سینان میرسیم، برخورد اول سینان اینقدر گرم و دوستانه هست که تمام خستگی راه رو از تنمون به در میکنه.
سینان متاهل هست و دو تا دختر داره، دافنه و جیران دوست داشتنی.
شب رو با سینان و خانمش اُزلَم میریم کلوپ موتور سواری و اونجا با دوستان جدیدی آشنا میشیم.
فردای اون روز میریم استانبول گردی، اکثر دوستامون بهمون پیام دادن که استانبول جای خطرناکی هست و خیلی مراقب وسایلتون باشید، ما هم برای احتیاط پاسپورت و پولهامون رو میزاریم خونه سینان.
تهران و استانبول شباهت های زیادی دارند، ترافیک، شلوغی، رانندگی بد و …
اینها همه برای ما که از ایران رفته بودیم عادی بود!
وقتی دوستانم بهم گفتند اینجا خیلی مراقب راننده ها باش گفتم:شما باید بیایی تهران تا معنی واقعی ترافیک رو ببینی!
روز اول رو با نه ساعت پیاده روی در استانبول به پایان می رسونیم و شب خسته از این همه پیاده روی بی هوش میوفتیم توتختمون. باید بگم که استانبول واقعا شهر زیبایی هست و باید ساعت ها پیاده قدم بزنی.
شب دوم با فاتح و توچه زوج موتور سوارِ جهانگرد قرار داشتیم، دو شب پیششون موندیم، فاتح و توچه دو سال با موتور سفر کردند و چند وقت پیش هم ایران بودند، از سفر و تجربیاتشون برامون گفتند.
مثلا میگفت: برای کشور میانمار باید روزی صد دلار (به اجبار) هزینه راهنمای تور بدی! یا مثلاً سنگاپور بنزین لیتری ۲.۸ دلار هست! ایران همه اومده بودند و ظاهراً خوششون اومده بود حالا نمی دونم جلوی ما اینجوری وانمود می کردند یا واقعاً خوششون اومده بود.
روز بعد خانواده سینان ما رو دعوت کردند که بریم روستای پدری سینان در نزدیکی استانبول، اسم روستا آماندرا هست.
خانواده سینان اصالتا بلغاری هستن د، سال هزار و نهصد و هفتاد و هشت به اجبار مهاجرت کردند به ترکیه!
نقل قول از ویکی پیدیا:
«در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست بلغاری کردن را آغاز کرد که طی آن ویژگیهای فرهنگی و قومی ترکهای بلغارستان محدود میشد. تقریباً ۸۰۰٬۰۰۰ ترک مجبور به تغییر نام خود به یک نام بلغاری شدند. همچنین ترکها دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی را نداشتند. همینطور نمیتوانستند در مکانهای عمومی ترکی صحبت کنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند.از سال ۱۹۸۶ ترک ستیزی در بلغارستان بار دیگر شدت گرفت. این اقدامات در نهایت منجر به بزرگترین مهاجرت دست جمعی در اروپا پس از پایان جنگ جهانی دوم شد و در میان آن ۳۵۰٬۰۰۰ ترک به کشور ترکیه وارد شدند. این اتفاق میان ژوئن تا اوت ۱۹۸۹ افتاده است و از آن به عنوان سیر بزرگ یاد میشود. پس از برکناری تئودور زیوکوف بیش از ۱۵۰۰۰۰ نفر از ترکها به بلغارستان برگشتند. اما بیش از ۲۰۰ هزار نفر بهطور دائم در ترکیه باقی ماندند.»
اتفاقا روزی که ما رفتبم همزمان شده بود با روزی که پدر سینان شراب درست می کرد، ما هم کمکشون کردیم، نمی دونستم درست کردن شراب اینقدر سخت هست! دما، نوع انگور و درجه شیرینی همه در کیفیت شراب تاثیر داره.
سر میز شام پدر سینان راکی رو که خودش درست کرده بود در آورد و شروع کرد به نوشیدن، شام یک غذای مخصوص بود که با گوشت دنده بره درست شده بود. درست کردنش هم اینجوری هست که دنده بره رو میریزن تو قابلمه، نمک، ادویه و مواد لازم رو اضافه میکنن و میزارن رو آتیش. بعد از حدود یک ساعت گوشت بره به صورت خیلی خوشمزه ای با چربی خودش سرخ میشه.
بعد از شام به پدرش گفتم:
شما نماز می خونی؟
– نه
امروز دیدم شراب هم درست می کنید!
– بله این سنت ماست که هر ساله شراب درست کنیم
گفتم: خوب چرا بلغارستان نموندید شما که مذهبی نیستید،همون جور که روبه روی من نشسته بود، به من لبخند زد و دستش رو به موهاش کشید،و هیچ جوابی نداد!
بعداً که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که ریشه های سنت قوی تر از مذهب هست، مثل کردها که زن و مرد با هم میرقصند ولی در عین حال مسلمان هم هستند.
شما هم فکر میکنید سنت قوی تر هست؟ یا مذهب؟
نویسنده: کورش علیزاده (موتوتوریست)
دیدگاه خود را بنویسید