بعد از جدا شدن از کایهان، می خواستیم سوار موتور بشیم، یه دختر و پسر ترک اومدن سمت ما و به ترکی گفت: شِلاله؟؟

ما که هاج و‌ واج همدیگه رو نگاه می کردیم گفتم : ترکی بیلمرم
گفت: واتر فال؟؟ بیگ واتر فال!
گفتم متاسفانه مال اینجا نیسیتم، رفتن اون ور تر و از یه خانواده پرسیدن و‌ اونا هم سمت غرب رو نشون دادن.
با یه سرچ تو‌ گوگل دیدم یه آبشار بزرگ سر راهمون در حدود ۷۰ کیلومتری ما هست به اسم آبشار تورتوم.
پس ما هم پریدیم روی موتور و رفتیم آبشار.

یه خوبی سفر های ما اینه که برنامه ریزی نداریم! شاید باور نکنید من اصلا برای ترکیه حتی مکان های دیدنی رو هم از تو اینترنت در نیاوردم کاملا خودمون رو سپردیم به جاده و اتفاقات، و صد البته مهمترین بخش سفرمون آشنایی با آدم های جدید هست که اونا مسیر سفرمون رو تعیین میکنن.
شب رو در شهر یوسف علی خوابیدیم، یه شهر کوچیکه خوشگل که توی خیابون هاش پر از کافه بود. وقتی رسیدم هوا تاریک شده بود و انتهای شهر یه جایی برای کمپ پیدا کردیم.
بعد از شام از خستگی اون روز هر دو غش کردیم، احساس میکردم روزهامون خیلی طولانی تر شده، چون از شش صبح یکسره بیدار بودیم و تا شب بدون استراحت رونده بودیم.

***

هر چی به سمت غرب ترکیه نزدیک میشیم تغییر رفتار و پوشش مردم رو بیشتر حس می‌کنیم، صبح زود از یوسف علی حرکت می‌کنیم و بعداز حدود یکصد کیلومتر جاده زیبا و پیچ در پیچ (همون جاده چالوس خودمون) می رسیم شهر آرتوین، اونجا مایحتاج اون روز رو می‌خریم. تو این فصل هوای شهر های ساحلی کمی شرجی هست ولی روی موتور هوا عالیه، نوار ساحلی رو ادامه میدیم تا برسیم به شهر آرهاوی، به پیشنهاد ندا میریم ساحل برای شنا کردن، یکم از آرهاوی دور میشیم و به طور اتفاقی یه پلاژ رو میبینیم، همه جلوی آفتاب لَش کردند و دارن آفتاب میگیرن.
یه عده با پوشش غیر اسلامی شنا می‌کردند و یک عده هم با پوشش اسلامی
تو ساحل با یه پسر جوان آشنا میشیم و به انگلیسی دست و پا شکسته میگه فستیوال!!
با کمک گوگل ترنسلیت به ما فهموند که تو‌ شهر آر هاوی فستیوال موسیقی و غذا و رقص هست، حتی مکان دقیق رو هم روی گوگل مپ برامون پین کرد.
بعد از ظهر به شهر برگشتیم، توی شهر کوچیکه آرهاوی یه دوری زدیم،اینجا پنج روز فستیوال برقراره، از کشورهای لهستان،روسیه،گرجستان،هند مقدونیه و چند کشور دیگه شرکت کننده دارن و فرهنگ خودشونو به همدیگه معرفی میکنند.


چقدر حسرت خوردیم که چرا توی کشور خودمون از این برنامه های شاد و مفرح نیست!
غروب به طور اتفاقی با یه عده موتور سوار آشنا میشیم که با موتور سفر میکنن، اتفاقاً چند نفرشون هم قبلاً با موتور اومدن ایران.
اسم کلوب بچه ها(جومالپه) هست، به معنی دوست و رفیق.
ما رو دعوت میکنن به کلوبشون، شب رو تا پاسی از شب با بچه های کلوپ جومالپه میگذرونیم، سمت شمال ترکیه خیلی مردمان شادی هستند، همش موزیک و رقص و درینک دارن

با ندا یه سر به فستیوال می‌زنیم ، داشتن شام میدادن، هر کشور برای خودش میز بزرگی چیده بود و از نمونه غذاهای محلی خودش سِرو میکرد، ما هم رفتیم و چند نوع غذا رو تست کردیم، آخر شب هم یکی از بچه های کلوب ما رو برد به محل برگزاری فستیوال(پشت صحنه) اونجا حسابی با باقلوا و خوردنی های دیگه از ما پذیرای کرد.
یه عکس از آتا ترک روی دیوار بود، ندا به عکس اشاره کرد گفت: آتا ترک خوب بود؟
گفت: آره یه دمکرات واقعی، ولی اردوغان فقط نقاب دموکرات داره پشت نقاب یه فاشیست پنهان شده،!!!
ما هم که اصلا حال و حوصله سیاست رو نداشتیم و اصلا نمی دونیم ترکیه چه خبره،گفتیم بلی شما راست میگید!
آخه قبلش سر میز شام یکی از بچه‌های کلوپ که مذهبی هم بود و حاجی هم بود، گفت شما تو ایران زن و مرد با هم میرقصن؟ مثل اینجا اینجوری تو خیابون ؟
گفتم تو خونه و پارتی بله ولی تو خیابون نه!!
گفت ببین: اون ور میز دارن آبجو میخورن، من حاجی هستم و نماز میخونم ، به من ربطی نداره، این یعنی دموکراسی، و شروع کرد از اردوغان تعریف کردن، که مردم چقدر دوستش دارند و حمایتش می کنند!
برام خیلی جالب بود، اون چند نفری که من باهاشون صحبت کردم، چه موافق و چه مخالف اردوغان، به دولتشون اعتماد و باور داشتند، در حدی که همون حاجی می‌گفت: برای من اول خدا، بعد دولتم، من به دولتمردانم اعتماد دارم و متقابل اونا هم به مردم اعتماد دارند!
داشتم یه دو دوتا چهارتا میکردم که ما با دولتمردان خودمون چند چندیم؟
یک روز دیگه در شهر کوچیک آرهاوی موندیم، صبح زود از خواب بیدار شدیم، یه آبشار نزدیک شهر بود رفتیم تا صبحانه رو اونجا بخوریم، تو مسیر پر بود از مزارع چایی، بعضی از محلی ها هم در حال برداشت چای بودن. مسیر دسترسی به آبشار منچونا خیلی خوشگله از نظر بافت گیاهی مثل همین شمال خودمون هست، چشمه های زیادی تو مسیر هست و مردم این سمت از ترکیه با اینکه اینجا توریستی هست بسیار خون گرم و مهمان نواز هستند

شب دوم در آرهاوی فستیوال رقص بود، فقط یکساعت تونستیم اونجا بشینیم، صدای موزیک به قدری بلند بود که نتونستیم تحمل کنیم و رفتیم کلوپ پیش بچه های موتور سوار…
طبع معمول رقص و موزیک و درینک موجود بود، چند نفر دوست جدید دیگه هم پیدا کردیم یکیشون هم خانم موتور سواری بود که شغلش تتو‌ زدن بود.
آخر شب با بچه های کلوب خدا حافظی کردیم و قرار شد فردا صبح زود بریم سمت ترابزون، مقصدمون دریاچه اُزون گل بود.
نرسیده به ترابزون یه جاده فرعی داره که میره سمت دریاچه، از زیبایی های اون منطقه فقط باید بگم که باید دید با نوشته و عکس قابل انتقال نیست،از نظر بافت گیاهی با مناطق قسمت شمال ایران که جنگلی هست خیلی فرق داره، درخت های کاج بلند و صخره‌ای نوک تیز رو به وفور میشه توی مسیر دید،
وقتی وارد اُزون گل شدیم انگار وارد عربستان شدیم، نصف بیشتر مردم عرب بودن، حتی نوشته های مغازه ها به عربی بود، خانم ها بُرقع پوشیده بودند و مرد ها هم لباس عربی.

ظاهراً چند سالی هست که عرب های عربستان اونجا خونه خریدن و موندگار شدن.
با دیدن این بزرگواران تو این جای توریستی خیلی شکه شدیم، شخصا انتظار ساحل و بیکینی رو داشتم نه بُرقع!
مسیر رو ادامه دادیم به سمت شمال دریاچه، کنار رودخونه توقف کردیم برای نهار، یک ماشین دیگه که ظاهراً عرب بودند نزدیک ما توقف کردند، پنج تا بچه داشتند و خانم خانواده هم برقع سیاه پوشیده بود، از ما اجازه گرفتن که میتونیم نزدیک شما بشینم؟ گفتیم چرا که نه؟
خانم خانواده گفت: قهوه عربی دوست دارید؟
-بله عالیه
بعد از چند دقیقه ما رو به قهوه عربی مهمون کردند، ما هم به رسم ادب بهشون یک عکس یادگاری دادیم…
پرسیدم اهل کجایید؟؟
-عربستان
شما؟
-ایران
پرسیدم اسمتون چیه؟
-سعد
گفت: همیشه با موتور سفر میکنید؟
– بله
سعد گفت: والله وری گود
گفتم: میشه یه عکس یادگاری بگیریم؟؟
سعد: فقط من تو عکس باشم، نه زن ، نه بچه ها

موتوتوریست