دو سه روز از موندنمون توی باکو گذشته بود که یه دختر خانم به اسم الهه از طریق سایت کاوچ سرفینگ بهم پیام داد که میخوام ببینیمتون.
بعد از کلی معطلی بلاخره با نیک ساعت تاخیر الهه اومد و با هم رفتیم سمت بافت قدیمی شهر باکو یا همون ایچه شهری. الهه مثل خیلی از ایرانی ها آرزو داشت بره آمریکا و اونجا زندگی خوبی برای خودش درست کنه. از آذربایجان خوشش نمی اومد و با نظرش پسرهای آذربایجان خیلی زشت بودن، الحق هم از نظر قیافه و لباس پوشیدن پسرهای آذربایجان به نظر من هم اصلا خوشکل و خوشپوش نیستن، تو باکو چند تا مورد دیدیم که موهاشون رو آب شونه کرده بودن و تیپ و قیافه اشون شبیه به پسرهای دهه شصتی های خودمون بود.
با الهه بعد از وارد شدن به ایچه شهری خواستیم نون محلی بگیریم من طبق معمول میخواستم ماله خودمون رو حساب کنم ، فروشنده که پسر جوانی بود اول پول الله رو گرفت و تا دید منم پولم رو در آوردم پناه الله رو پس داد و ماله من رو گرفت! منم گفتم فقط دو تا رو حساب کن! انکار که خیلی بهش برخورده باشه با اکراه بقیه پول من رو پس داد.به نظرم آذربایجان هنوز نتوانسته از نظر گردشگری پیشرفت کنه و هنوز باکویی ها طریقه برخورد با توریست رو نمی دونن و فکر میکنن توریست یعنی کیف پول متحرک!
پشت برجهای شعله یه آرامگاه بزرگ هست که قبر حیدر علیف بنیانگذار آذربایجان جدید هم اونجا قرار. داره و مردم زیادی برای ادای احترام به اونجا اومده بودن. دیوید رمنیک در کتاب آرامگاه لنین این طور در مورد حیدر علیف مینویسه
«هنگامی که علیاف، مرد جوانی بود به یک تجاوز جنسی متهم شد و این امر بلندپروازی او را در معرض مخاطره قرار داد. در جلسه محاکمه انضباطی تنها با اختلاف یک رای از مجازات اخراج از حزب (کمونیست) نجات پیدا کرد. البته پس از آن دیگر هیچ رسیدگی و بررسی «قانونی» در کار نبود. همه چیز در داوری حزب خلاصه میشد. در سال ۱۹۶۹ علیاف که رئیس کا.گ. ب جمهوری آذربایجان بود یک «جنگ صلیبی علیه فساد» به راه انداخت، هدف او از این مبارزه تنها تصفیه دشمنان و بالاکشیدن خود و دودمانش بود که شکوهمندانه موفق شد. علیاف از زمانی که به ریاست حزب (کمونیست) در جمهوری (آذربایجان) منصوب شد همان گونه که خانواده گامبینو، بندر نیویورک را اداره میکردند بر آذربایجان حکومت کرد. مافیای خاویار دریای خزر، مافیای نفت سومگایت، مافیای میوه و سبزیجات، مافیای نخ و نساجی، مافیای حمل و نقل و گمرک همگی تحت نظر او بودند. او را ثروتمند کردند و به پرستش او پرداختند. علی اف حتی سلطه خود را بر حیات فرهنگی جمهوری نیز اعمال کرد. بستگان خویش را به ریاست انستیتوها و بخشهای گوناگون علمی گماشت و آنها را قادر ساخت دهها هزار روبل به پژوهشگرانی که سرگرم تحقیقات هدفمند بودند، بپردازد (…) علیاف مانند سایرین این نکته را بخوبی دریافت که تحت حکمروایی برژنف (رهبر وقت شوروی) تنها ضرورت واقعی برای ثبات و پابرجا بودن، چربکردن سبیل سرکرده کل است. برای خرسندی و رضایت خاطر لئونید ایلیچ (برژنف) نیازی به سعادتمندی حقیقی یا خوشبختی واقعی مردم نبود. آنچه را که او لازم داشت تنها گزارشهایی در این موارد بود. همان اندازه که بوسیله گزارشهایی که روی میزش قرار میگرفتند از موفقیتهای بیسابقه و انجام فراتر از انتظار طرح آگاه میشد، خرسندی خاطرش فراهم میگردید (…) هنگامی که در سال ۱۹۷۸ برژنف به باکو رفت، علیاف به عنوان هدیه یک حلقه انگشتری طلا مزین به تکنگین بزرگ الماس، یک قطعه فرش نفیس دستباف بسیار بزرگ که به سختی در سالن غذاخوری قطار جای گرفت، و پرتره ای از دبیرکل که اطراف آن با سنگهای نادر و گرانبها تزیین شده بود، تقدیم کرد. در سال ۱۹۸۲ که برژنف یک دیدار رسمی از آذربایجان داشت، علیاف برای اقامت او کاخ بزرگی بنا کرد که در عظمت و شکوه چیزی از مرکز کندی واشینگتن کم نداشت. دبیرکل فقط دو شب در آن کاخ خوابید و سپس درهای آن بسته شد و اصلاً مورد استفاده قرار نگرفت. برای گرامیداشت همین دیدار، علیاف حلقه انگشتری دیگری تقدیم کرد که بهتر از هر نقشه جغرافیایی، نماد جهانبینی کرملین بود. روی این حلقه یک جواهر بزرگ به نشانه خورشید شاه، برژنف، قرار داشت که در اطراف آن پانزده قطعه جواهر کوچکتر هر کدام به نشانه یکی از جمهوریها کار گذاشته شده بود …»
چند شب آخر رو با آنتوان بودیم، اهل اکراینه و اینجا تو باکو شغلش آرایشگری هست،به واسطه آنتوان دوستان زیادی پیدا کردیم.
آنتوان به عنوان یه غریبه که پنج سال اینجا زندگی میکنه خیلی خوب شرایط آذربایجان رو درک میکنه، ازش پرسیدم شهر باکو رو چه جوری میبینی؟
گفت: به نظرم باکو مثل به زن آرایش کرده است که طرز فکرش خیلی خیلی قدیمیه. با اینکه اینجا در برخورد اول فکر میکنی چقدر شهر مدرنی هستند تو بافت جامعه اصلا اینجوری نیست.از پدر مادرش گلایه میکرد که هر سری تماس تلفنی دارن میگن چرا زن نمیگیری! ظاهراً این قضیه مختص ما ایرانی ها نیست و یه مشکل جهانی هست.
میگفت: پدر و مادر منم میگن زمان شوروی سابق بهتر بود
یادشون رفته با چه بدبختی زندگی میکردند، گفتم اتفاقا تو کشور ما هم همینه ، حافظه تاریخی مردم کلا ضعیفه، یادمه وقتی دانشگاه بودم یه استاد داشتیم آقای احمدی، استاد ادبیات بود آخر کلاس همیشه شعر میخوندیم و صحبت میکردیم، اون وقتا زمان احمدی نژاد بود، گفت بهتون قول میدم هر دولت دیگه ای هم سر کار بیاد بازم همین مردم میگن، حیف زمان احمدی نژاد که رفت، باورش برام سخت بود که چند سال بعدش خیلی از دوستان و آشنایان میگفتن زمان احمدی نژاد بهتر بود،، انگار یادشون رفته کل این داستان تحریم ها و تورم از زمان دکتر شروع شد. آنتوان گیاه خوار هست و این چند روزه که پیشش بودیم فهمیدیم چقدر راحت میشه با گیاه خواری زندگی کرد تازه تنوع غذاییشون خیلی بالاست.
به همین زودی یک هفته از سفرمون گذشت، شب آخر هم خونه آنتوان به مناسبت برگشتن دوستشون مَکث به آمریکا گودبای پارتی داشتن، و ما هم از خدا خواسته موندیم، تو همین مهمونی بود که با زوج ایرانی آشنا شدیم، برای من خیلی جالب بود که ما ایرانی ها چرا اینقدر زندگی رو سخت میگیریم؟
مثلاً همین پسر ترک- آمریکایی برای گود بای پارتی نه شام داد و نه هزینه زیادی کرده بود، کلا یه شیشه نوشیدنی خریده بود و چهار تا چیپس، و شب قبلش هم اومد خونه آنتون و به کوکی آمریکای درست کرد، هر کسی هم که میومد با خودش نوشیدنی خودش رو میآورد، الان اگه ایران بود میزبان باید سه نوع غذا درست میکرد وگرنه آبروش میرفت، کلا ما ایرانی ها خیلی ولخرجی میکنیم، ولخرجی هایی که اصلا لازم نیست.
فردا باید بریم سمت زاقاتلا و سه هفته آینده رو قراره تو روستایی نزدیک مرز گرجستان بگذرونیم، خوشبختانه تونستیم یه کار داوطلبانه در مزرعه گل رُز پیدا کنیم برای بودن در مزرعه گل لحظه شماری میکنم…
۹۸-۲-۲۸
#موتوتوریست
دیدگاه خود را بنویسید