روز بعد از استانبول زیبا خدا حافظی کردیم، و به سمت بوزویوک حرکت کردیم تا با مهمِت دوست قدیمی دیداری تازه کنیم، داستان آشنایی من و مهمت برمیگرده به چندین سال پیش، تهران که بودم با اصغر (موتور قدیمیم) از چمران به سمت جنوب میرفتم، یه موتور سوار خارجی بعد پل مدیریت وایساده بود و داشت سیگار می کشید.
از روی کنجکاوی رفتم نزدیکش گفتم: سلام می تونم کمکت کنم؟
با لهجه بریتیش گفت: آره گوشیم خاموش شده، شماره کسی که می‌خوام برم پیشش توی گوشی ذخیره کردم، همزمان که با من صحبت میکرد داشت سیگار می کشید.
گفتم: سیگارت رو بکش میرم یه شارژر میارم و گوشیت رو روشن می کنیم. اول بگو اهل کجایی؟
گفت: ترکیه!
خیلی اتفاقی پرسیدم : شعله رو میشناسی؟
گفت: آره میشناسم، دوستمه!
لعنتی چقدر دنیای کوچیکی، گفتم: وایسا ببینم اسم دوستت چیه؟
جواب داد : داریوش
از هیجان داد زدم، وااای مهمت حدس بزن چی شده؟ داریوش رو میشناسم و شماره اشو دارم!!
مهمت از تعجب چشماش گرد شده بود، بهتر از این نمی شد، فکرش رو بکن از ترکیه پاشی بیای تهران، با پانزده میلیون جمعیت و گوشیت خاموش بشه، بعد یه موتور سوار بیاد کنارت و دقیقا دوست داریوش باشه! اصلاً عجیب نیست من اسمش رو میزارم کائنات.روز بعد هم با مهمت رفتیم تهرانگردی، و یک روز کامل رو با هم بودیم، حالا بعد از سه سال من در خونه مهمت نشستم و اون میزبان من هست.


مهمت دکتر دارو ساز هست در شهر کوچک بوزویوک زندگی میکنه، عاشق همسرش هست و چند وقت دیگه بچه اشون به دنیا میاد.
در مورد همه چیز با مهمت صحبت کردیم، از سیاست بگیر تا اقتصاد، مهمت هم مخالف سیاست های جاری ترکیه و اسلامگرایی دولت هست، میگفت: قبلا فقط یک کورس درسی اسلامی بود الان شده هفت کورس درسی!
عقیده داشت ترکیه با این پیشرفتی که به سمت اسلامی شدن داره چند سال دیگه مثل ایران میشه!
دوست صمیمی مهمت اسمش کوکسِل هست، شب با سازش میاد و حسابی برامون ساز میزنه، ندا هم بعدش دف نوازی می‌کنه.
فردای اون روز وسایل رو جمع و جور میکنیم و از مهمت و گلچین خدا حافظی میکنیم و میریم سمت شهر تاوشانلی.
مهمت با موتورش تا پنجاه کیلومتر ما رو همراهی می‌کنه، ازش خدا حافظی میکنیم و مسیر رو ادامه می دیم به سمت تاوشانلی.


اسماعیل آقا یا به قول ترکها اسماعیل ابی، بیشتر از پنجاه سال سن داشت، راستش یادم رفت سنش رو بپرسم، آدم خوبی بود، از قبل برامون لوکیشن فرستاد تا شب رو در هتلش بمونیم، البته به اسم هتل بود ولی امکاناتش در حد مسافر خونه خودمون بود.
بعد از ظهر بعد از صد و بیست کیلومتر رسیدیم تاوشانلی، به درب ورودی هتل اسماعیل آقا رسیدیم ، موتور رو پارک کردم و از پله ها رفتم بالا.
پسر جوانی تو پذیرش نشسته بود، سلام کردم و گفتم با اسماعیل آقا کار دارم، گفت: الان میاد!
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که اسماعیل آقا اومد، به گرمی از ما استقبال کرد، گفت برید بالا تو اتاق استراحت کنید شب با هم میریم بیرون و شام رو مهمون من هستید.
ساعت ۸ زنگ زد که منتظر شما هستم، از پله ها که پایین میامدیم، پسر جوانی با ته ریش با فارسی روان گفت : به به آقا کوروش خیلی وقته منتظر شما هستیم!
اسماعیل آقا، عبدالله و یک خانم دیگه هم در اتاق پذیرش بودند،
در حالی که دست دادیم و روبوسی کردیم گفت: من بابک هستم دوست اسماعیل آقا
بابک یکسال بود که ترکیه زندگی می کرد، اهل تبریز بود و مهندسی برق خونده بود، برای سرنوشتی بهتر اومده بود ترکیه!
جالبه خود ترکیه ای ها میرن آلمان برای کار، شاید آلمانی ها هم میرن آمریکا، جدیدا شنیدم آمریکایی ها هم میرن کانادا…
به قول حسین پنهاهی هیجانیست بشر!
بابک قبلاً چند بار به قول خودش گیم زده بود بره اروپا ولی موفق نشده بود، در سفر اسماعیل آقا به ایران با بابک آشنا میشه و اینجا براش کار پیدا می‌کنه.
به قول خودش حتی اینجا براش نامزد هم پیدا کرده بودند!
نامزد بابک اهل الجزایر بود و در ترکیه زبان انگلیسی تدریس میکرد، در باره شرایط الجزایر پرسیدم: گفت از لحاظ سیاسی و آزادی های اجتماعی مثل ایران هست. البته باید بگم اونجا حجاب آزاده!
شب خونه اسماعیل آقا به نقشه ترکیه بهم نشون داد که تقریبا همه جای ترکیه رو رفته بود، می‌گفت تو این سالها حدود یک میلیون کیلومتر با موتور روندم، اسماعیل آقا تعصب خاصی روی موتور های بی ام دبلیو داشت.


شب با بابک و نامزدش تو کوچه پس کوچه های تاوشانلی قدم زدیم و موسیقی الجزایری گوش دادیم، ساعت تقریبا از نیمه شب گذشته بود که ازشون خدا حافظی کردیم و برگشتیم به هتل…

موتوتوریست