شب آخر با بهره آشنا شدیم، چین زندگی میکرد و برای تعطیلات اومده بود استانبول، پدرش زمان شاه در ایران پزشک بوده و خاطرات خوبی از ایران براش تعریف کرده بود.
میگفت: اگه پدرم فارسی حرف بزنه اصلا لهجه نداره!
با شقایق و مسیح سر میز کافه نشسته بودیم که بهره گفت: امشب بیاید بریم پارتی، مهمون من! امشب میخوام مهمون نوازی استانبولی ها رو نشونتون بدم!
گفتیم آره چرا که نه!
مسیح مه مسبب آشنایی ما با بهره بود از ما جدا شد چون فردا میخواست بره قونیه.ما هم که رفتیم پارتی.
گفت: اولش بریم بار یکم خودمون رو گرم کنیم!
بعد از چند دقیقه پیاده روی رسیدیم بار مورد نظر، کنار میز ما دو تا دختر ایرانی هم بودند. با بهره در مورد همه چیز صحبت کردیم، بیشترش در مورد سفر بود، با یه کوله کوچیک شش ماه مصر رو چرخیده بود و یکی از بهترین سفرهاش بوده.
کلا نمی دونم چرا هر وقت با یه غیر ایرانی صحبت میکنم، ناخداگاه بحث کشیده میشه به وضعیت سیاسی ایران!
گفت: یعنی من بیام ایران هیچ دختری رو تو خیابون نمی بینم؟
گفت چرا بابا فقط روسری دارن، فوری با یه سرچ چند تا عکس از دافای تهران نشونش دادم که حساب کار دستش بیاد.
پرسیدم، شما که ادعای دمکراسی دارید، اگه کسی از اردوغان نقد بنویسه و تو مجله چاپ کنه مشکلی نداره؟
گفت: چرا مشکل داره، توی درد سر میوفته!
گفتم: پس چه دموکراسی دیگه برادر من، اینم که شد دیکتاتوری!
همین جور که داشتیم خودمون رو گرم میکردیم، متوجه شدم یه پسر ترک اومد سمت دو تا دختر ایرانی، پرسید: ببخشید من به دوستم میگم شما اهل الجزایر هستید ولی دوستم میگه نه ایران! میشه بپرسم اهل کجایید؟
دختره هم که نیشش تا بناگوش باز شده بود، گفت: ایران!
در حالی که صورتم بی حس شده بود و مدام صورتم رو می مالیدم شش دانگ حواسم رو آوردم سر میز خودمون، بهره گفت: ببین اگه میخوای دوست من باشی باید تا آخر با من بنوشی!
گفتم تا آخرش هستم!
کله ام داغ شده بود، ساعت حدود یازده بود، و باید کم کم میرفتیم سمت پارتی.
یواش یواش حرکت کردیم سمت محل پارتی، وقتی رسیدیم تازه متوجه شدیم که منظور بهره از پارتی همون دیسکو هست!
ما هم گفتیم بریم دیگه حالا که اومدیم، ورودی دیسکو یه بادیگارد گنده بازرسی بدنیمون کرد و از پله ها رفتیم بالا، هرچی بالاتر می رفتیم صدای موزیک بیشتر و بیشتر میشد، دو سه طبقه رو رفتیم بالا تا رسیدیم پشت بام.
من بار اولم بود که دیسکو میرفتم، بزارید یه ،واقعیت رو بهتون بگم! کاملا با اون چیزی که تو فیلم ها می بینید تفاوت داره!
یه فضای تاریک، موزیک بلند و یه عده آدم که سعی دارن به زور خوشحال باشن!
اصلا سعی نکردیم وارد جمعیت بشیم و همون دم در وایسادیم، یکهو دیدم عه! دختر ایرانی هایی که تازه کنار میز ما با پسر ترک ها آشنا شده بودند دارن با هم میرقصن اونم چه رقصی، در واقع رقص نبود بیشتر شبیه فیلم منفی شانزده بود، متاسفانه خانواده نشسته و نمی تونم توضیح بدم!
من و ندا همین جور دهنمون از تعجب باز مونده بود که بهره با سه تا دیگه نوشیدنی اومد سمت ما، ندا و شقایق گفتن ما که اصلاً نمی تونیم، راستش منم کم نیاوردم و یه نوشیدنی دیگه گرفتم، ولی تظاهر به نوشیدن کردم ????( خدایا منو ببخش)
کلا پنج دقیقه نشد اونجا موندیم که به بهره گفتم دخترا میخوان برگردند خونه!
گفت به همین زودی! من تازه دوستام دارن میان اینجا!
معذرت خواهی کردیم و برگشتیم خونهِ بهره، تا رسیدیم خونه پریدم تو دستشویی و هرچی خورده بودم بالا آوردم، تا صبح کابوس می دیدم، خلاصه اینم یه تجربه شد برام که حد وسط رو نگه دارم، ما سفر می کنیم که پخته بشیم و درس بگیریم.
موتوتوریست
مواظب خودتون باشید،در پناه حق باشید
ممنونم آرش خان